سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب
لینک دوستان

  8 - حکایت ابوالعباس کشمردى

 از محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب شیبانى در کتاب مصباح الزائر نقل شده است که روزى به همراه استادم ابو على محمّد بن همام بن سهیل کاتب، جهت دیدار با ابوالعباس به منزل ایشان رفته بودیم، در اثناى صحبت استادم ابو على کاتب از ابوالعباس درخواست نمود تا جریان نجات از اسارت خود را که به برکت عریضه نویسى به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام  رخ داده بود براى ما تعریف کند.

 ابوالعباس در پاسخ به این درخواست چنین گفت: من و ابوالهیجا ابن حمدان جزو کسانى بودیم که در دست نیروهاى ابوطاهر سلیمان‏بن حسن اسیر شدیم، ولى ابوطاهر دوست من ابوهیجاء را خیلى اکرام مى‏کرد، او را در مجالس خود شرکت مى‏داد و به او احترام فوق العاده‏اى قائل مى‏شد؛ لذا هر وقت ابوطاهر جلسه اى داشت ابوالهیجا هم در آن شرکت مى‏کرد و در ضمن پس از بازگشت از این مجالس، ما را از اوضاع بیرون واتفاقات آن با خبر مى‏ساخت.

 یک روز من به ابوالهیجا گفتم: حالا که ابوطاهر به شما این قدر ارادت دارد، در یک موقعیّت مناسبى وضع مرا هم براى او تعریف کن، شاید بتوانى زمینه نجات مرا از زندان و اسارت فراهم آورى.

 ابوالهیجا گفت: این کار را همین امشب انجام خواهم داد.

 همان شب ابوالهیجا طبق معمول به مهمانى ابوطاهر رفت. من منتظر ماندم تا او برگردد، امّا وقتى ابوالهیجا برگشت، برخلاف همیشه بدون آنکه سرى به من بزند، به طرف زندان خود رفت. این رفتار ابوالهیجا مرا نگران ساخت، به همین خاطر تصمیم گرفتم تا پیش او بروم و جریان را بپرسم، همینکه به نزد او رسیدم، تا چشمش به من افتاد، شروع کرد به گریه کردن، در همان حال گریه به من گفت: ابوالعباس به خدا قسم آرزو مى‏کنم، اى کاش مریض مى‏شدم وتوانائى مطرح کردن مسأله آزادى تو را از ابوطاهر پیدا نمى‏کردم!

 گفتم: چرا؟ مگر چه شده است؟!

 او گفت: وقتى وضع تو را با ابو طاهر در میان گذاشتم، ناگهان به شدّت عصبانى شد و قسم خورد که فردا صبح زود گردن تو را خواهد زد.

 من از شنیدن این خبر به شدّت ناراحت شدم، و نمى‏دانستم که در این شرایط باید چه کنم.

 ابوالهیجا وقتى حال مرا دگرگون دید، گفت: ابوالعباس! بخدا قسم هرچه از دستم بر مى آمد، تلاش کردم تا ابوطاهر را از این تصمیم منصرف کنم ولى او هیچ‏گونه نرمشى از خود نشان نداد و هر قدر که من التماس مى‏کردم، او بیشتر ناراحت مى‏شد و بیشتر تهدید مى‏کرد.

 از آنجا که ابوالهیجا فرد دیندار و مخلص و معتقد به ولایت بود، در ادامه به من گفت: برادرم ابوالعباس! من به هیچ وجه نمى‏خواستم از این پیشامد، تو را باخبر سازم، ولى باخود گفتم: شاید یک وصیّت مهم شرعى و یا درخواست واجبى داشته باشى، این بود که برخلاف خواست قلبى ام، این مسأله را به تو گفتم. با این همه به خدا توکل کن و محمد و آل محمدعلیهم السّلام  را واسطه قرار بده وحلّ این مشکل را از پروردگار عالم به احترام این بزرگواران درخواست کن.

 بعد ابوالعباس گفت: به این ترتیب در حالى که از زندگى خودم مأیوس شده بودم از ابوالهیجا خداحافظى کرده و به زندان خودم برگشتم. ابتدا غسل کرده، سپس لباسى را به عنوان کفن پوشیدم و سپس رو به قبله نشسته، شروع به خواندن نماز و دعا و مناجات کردم و در ادامه پس از استغفار بدرگاه خداوند متعال تمام ائمه معصومین علیهم السّلام  را واسطه قرار دادم و بیش از همه به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام  متوسل گشتم و از آن حضرت درخواست کردم تا این مشکل را برطرف سازد. نیمه شب شد و وقت نماز شب فرا رسید، در این لحظات که من هنوز با امیرالمؤمنین علیه السلام  مناجات مى‏کردم، ناگهان در یک حالى که تقریبا نه خواب بودم نه بیدار حضرت على‏علیه السلام  را دیدم و آن حضرت به من فرمودند:

 اى پسر کشمرد! چه شده است که تو را در این حال ناراحتى و پریشانى مى‏بینیم؟

 براى  آن حضرت، جریان را تعریف کردم، در پاسخ به من فرمودند:

 ناراحت نباش خداوند مشکل تو را برطرف مى‏سازد، عریضه‏اى را به این ترتیب که مى‏گویم بنویس:

بسم اللّه الرحمن الرحیم

 ?من العبد الذلیل -بعد اسم خودت را مى‏نویسى- الى المولى الجلیل الذی لا إله إلاّ هو الحىّ‏غ القیّوم وسلام على آل یس، ومحمّد وعلی وفاطمة والحسن والحسین وعلی ومحمد وجعفر وموسى وعلی ومحمّد وعلی والحسن وحجّتک یارب على خلقک، اللّهم إنّی لمسلم وإنّی أشهد أنّک اللّه الهى، وإله الأولین والآخرین لا إله غیرک وأتوجه إلیک بحقّ هذه الأسماء التی إذا دُعیت بها أجبتَ وإذا سُئلت بها أعطیتَ لمّا صلّیت علیهم وهوّنت علیّ خروجی وکنت لی قبل ذلک عیاذا ومجیرا ممّن أراد أن یفرط علیّ أو یطغى?

 سپس سوره ?یس? را قرائت کن و آنگاه هر حاجتى که دارى، از خداوند متعال بخواه که انشاء اللّه خداوند آن را برآورده مى‏سازد و غصه‏هاى تو را برطرف مى‏نماید.

 سپس مولایم على‏علیه السلام  به من فرمود: عریضه خود را میان مقدارى گِل پاک بگذار وآن را در دریا بینداز. عرض کردم: مولاى من در شرائطى که من قرار دارم به دریا دسترسى ندارم، حضرت فرمودند: در این صورت آن را در چاه آب یا آب جارى بینداز.

 در ادامه ابوالعباس گفت: در این لحظه از خواب بیدار شدم وهمان دستورات حضرت امیرعلیه السلام  را انجام دادم، با این همه آن اضطراب و دل نگرانى باز باقى بود، تا اینکه صبح شد و آفتاب طلوع کرد، مأموران به سراغ من آمدند تا مرا نزد ابوطاهر ببرند. من یقین کردم که آنها مرا براى اجراى فرمان ابوطاهر یعنى کشتن مى‏برند، لحظاتى بعد مرا وارد مجلس ابوطاهر کردند. وقتى نگاه کردم، دیدم ابوطاهر در بالاى مجلس و رجال مملکتى و از جمله ابوالهیجا در اطراف او نشسته اند؛ در حالى که از دیدن این صحنه تعجب کرده بودم، وقتى چشم ابوطاهر به من افتاد، مرا به نزد خود فراخواند و همینکه به نزدیک تخت او رسیدم، به من دستور داد تا بنشینم. آن‏گاه رو به من کرد وگفت: ما قصد داشتیم با تو همان گونه رفتار کنیم که خودت شنیده‏اى، ولى از این تصمیم منصرف گشتیم و اکنون شما مختار هستید که یا پیش ما بمانى و یا به نزد خانواده‏ات برگردى.

 عرض کردم: در خدمت شما بودن مایه افتخار است، امّا مادر پیرى دارم که رسیدگى به او بر عهده من است.

 ابو طاهر گفت: هر کارى را که خودت صلاح مى‏دانى انجام بده.

 وقتى از مجلس او خارج شدم، ناگهان مرا صدا زد، وقتى برگشتم به من گفت: چه نسبتى با على بن ابى‏طالب علیه السلام  دارى؟!

 عرض کردم: نسبت خانوادگى ندارم، ولى از دوستداران و پیروان آن حضرت هستم.

 ابوطاهر گفت: به ولایت على بن ابى‏طالب علیه السلام چنگ بزن و هرگز از آن جدا مشو. آن بزرگوار به ما دستور فرمودند: که تو را آزاد نماییم و ما هم هرگز نمى‏توانیم از دستور و فرامین آن حضرت سرپیچى کنیم.

 

 سپس ابوطاهر مرا با نیکى و احسان به همراه تعدادى از سربازان خود به طرف وطنم رهسپار ساخت و بدین ترتیب به برکت توجهات خاصّ حضرت امیرالمؤمنین‏علیه السلام از خطر حتمى مرگ نجات پیدا کردم.



برچسب‌ها: عبداللّه بن عبدالمطلب شیبانىمصباح الزائر
[ جمعه 93/4/6 ] [ 1:6 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

((عکس شهید میر یوسف سید لو))...... گوشه ای از وصیت نامه............... ای،حبیب من در نهایت می خواستم راهی را طی کنم که طیران فرشتگان و راهنمائیهای فرشتگان آن را نشان داده،می خواستم پرواز کنم ولی بالهایم شکسته بود می خواستم به پیش معشوق بشتابم ولی قامهایم قدرت راه رفتن را نداشت. در مواقعی زبانم می خواست بگوید آمادة آمدن هستم ولی صدا یم در نمی آمد الهی آبرویی به درگهت ندارم ولی دلم می خواهد آبرومندانه و پاک به درگهت بیایم با اینکه گناهانم مانع از این کار است الهی العفو،العفو. . .
برچسب‌ ها
شعر (51)
مهدی (38)
gif (32)
عکس (32)
جمعه (28)
ظهور (28)
gifs (25)
غزه (25)
شهید (22)
شهدا (21)
هریس (21)
دختر (20)
توبه (17)
نماز (17)
غیبت (17)
گناه (16)
بهشت (15)
قیف (15)
منجی (15)
خدا (14)
شهوت (14)
جنسی (11)
دعا (11)
عراق (11)
زن (11)
دل (10)
حدیث (10)
آقا (9)
وضو (9)
عشق (8)
پسر (8)
قلب (7)
حجت (6)
حرم (6)
جنگ (6)
بیا (5)
سکس (5)
شب (5)
صبح (5)
فرج (5)
مرد (4)
قبر (4)
غم (4)
عمر (4)
عمل (4)
علی (4)
آتش (4)
9 دی (4)
جان (4)
چشم (4)
بغض (3)
پول (3)
اشک (3)
خشم (3)
دوا (3)
ذکر (3)
سنی (3)
سفر (3)
شام (3)
ظهر (3)
عید (3)
غزل (3)
قضا (3)
قم (3)
گل (3)
گرگ (3)
ماه (3)
نفس (3)
یار (3)
کور (2)
مکه (2)
ناب (2)
ناز (2)
مصر (2)
هوس (2)
لذت (2)
لطف (2)
گدا (2)
آرشیو مطالب
امکانات وب

آمار واطلاعات
بازدید امروز : 352
بازدید دیروز : 321
کل بازدید : 1689543
کل یادداشتها ها : 828